محل تبلیغات شما

زیر آسمان سوئد



تصميم داشتم چند وقتي را بدور از بي بي سي، فارس و طلوع نيوز زندگي كنم، چند وقتي را بدور از اخبار مشهد، كابل و حتي سوئد سر كنم.

به علت مشغله زياد سعي كنم در حد كوتاهي خودم را درگير مسائل سياسي و روزمره كنم و به زباني ساده تر آهسته بروم و بيايم و سرم به كار خودم باشد.

اما اتفاقات اخير باعث شد كه كنترل اوضاع از دستم خارج شود.

بيشتر  يا كمتر از يك ماه از تحصن و اعتراض پناهجويان افغانستاني و ايراني در استكهلم و گوتنبرگ ميگذرد،

پناهجوياني خون به جوش امده و بخت برگشته اي كه بعد از سال ها بلا تكليفي تصميم به اعتراضي مدني و مسالمت آميز كرده اند.

بد و خوب، كم و زياد با تمام بي برنامگي ها و اختلافات سعي در رساندن صدايشان به گوش سياست مداران چپ و راست سوئد ميكند و تا امروز هم كارشان جواب داده است و اميدوارم كه جواب اين زحماتشان مثبت باشد.

من شاهد خستگي ها و كلافگي هايشان بوده ام، شاهد دعوا ها از سر تمام شدن صبرشان و شاهد تمام سختي هاي مهاجرت و بي سرنوشتي شان.

درك كردن سختي اين دسته از افراد براي شمايي كه خارج از گود به مسئله نگاه ميكني، سخت خواهد بود چه برسد به آن دسته از همنوعاني كه اين روزها تنها درگير عوض كردن مدل گوشي همراه يا لباس هاي مارك شان هستند.

روزها بعد از تمام شدن كارم ناخودآگاه سر از ميدان نورا بان توريت سردر مي آورم و ساعتي را همراه با آن عزيزان به تحصن مي نشينم.

كم و زياد به اندازه ي توان سعي به كمك داشته و خواهم داشت، چه شب هايي كه با فكر  آن پدرها و مادر ها كه همراه با كودكانشان در بلاتكليفي مطلق به سر ميبرند، سحر كرده ام و گاهي از احساس اينكه توان كمك بيشتر ندارم احساس پوچي و بي مصرف بودن به من دست داده است و فكر به جواب اين سوال كه كي اين كابوس ها تمام خواهد شد.

چيزي كه مرا جرات بخشيد تا دوباره در چنين مسائلي دخالت كنم خنده ي و تشكر  زني بود بخاطر كمك كوچكي كه در اين مدت به آنها كرده بودم.

اما چيزي كه مرا زجر ميدهد وجود هزاران هموطن و هم نوع در جامعه سوئد است كه دركي از اوضاع ندارند يا كه نمي خواهند كه داشته باشند و بعضاً با طعنه هايشان در صفحات مجازي، باعث دلسري بقيه ميشوند.

برويد به جهنم اگه بناي كمك نداريد، اگه بناي كمك و همدردي نداريد حداقل درد نشويد و با حرف ها و طعنه هايتان ما و دوستان متحصن مان را به حال خود رها بگذاريد

بگذاريد خودمان دعواي درد مان را پيدا كنيم.

با احترام عليرضا نقوي


يه روز تو حوالي ٣٥ سالگي وقت سخت درگير زندگي شدم

وقتي دارم كفش هاي دخترم رو پاش ميكنم و كيف پسرم رو ميدم بهش ،

وقتي كه ماشين رو از تو پاركينگ در ميارم و وقت رسيدن به مقصد، از پشت شيشه ي ماشين ازش خداحافظي ميكنم

يا حتي شايد وقتي تو فرودگاه منتظر هواپيما ام تا دوباره برم سفر هاي كاري و خدا ميدونه كي برگردم

همون لحظه هايي كه حسابي اعصابم خورده شده از حجم كار .

يكي از همون لحظه ها جلوي هم سبز شيم.

و يهو يادت بياد چقد با اين مرد، پسر ديروز، خاطرات مشترك دارم و يهو پاي گذشتت بلنگه و عذاب وجداني سر بلند كنه از زير اون همه خاطره.

ميگما قيافه هامون جالب ميشه مگه نه؟

حتماً اون موقع توهم ازدواج كردي و يه گل پسر داري كه چشم هاش به قشنگي چشم هاي توئه!

دخترت هم حتما موهاش به تو رفته و فرفري و قهوه اي تيره.

موهاش از پشت بافتي و شك ندارم كه سليقه ت تو لباس براش از همه بهتره.

اينكه اون موقع حال من چجوري ميشه زياد مهم نيست،

فقط دلم نميخواد شبيه گذشته ي تو باشم و سعي ميكنم چشماي همسرم يادم بياد و دخترم افسانه رو صدا بزنم كه بريم خونه و توهم سرت رو برگردوني!

غافل از اينكه اين فقط يه تشابه اسمي بين تو و دخترمه!

از پشت سر نگاهم كني و از اون آدم فقط دست تكون دادن دخترش نصيبت بشه!


ديشب اتفاقي چشمم افتاد به پليور نارنجي و لكه هاي ريز و درشت اش. يادت هست؟
مربوط به همان اوايل است كه آمدي كه بماني.
دليل اين همه سال نگهداري اش را نميدانم اما چند وقتي هست كه ميخواهم دورش بيندازم.
وقت خريدنش چقد خنديديم، كلي چانه زديم
و بيخيال سينما رفتن و برنامه ي مان شديم فقط حرف زديم و حرف.
وسط افتاب ان روز چقد همه چيز عاشقانه به نظر ميرسيد.
قانون طبيعت ، شبيه بقيه قانون هاي دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم غيرمنصفانه و نامردي ست قشنگ من!
فكرش را هم نميكني اما به گمانم اين لباس و خاطره بعد هزار سال هنوز همان لبخند زيبا را روي لب هاي من خواهد آورد،
عطر خانه همان عطر، من همان آدم، حتي آن لباس هم باقي خواهد بود و عطر دست هاي تو را براي هميشه يدك خواهد كشيد، تنها تويي كه سال هاست رفته اي.


بارا منو دوست داشت

اينو از حرفاش فهميدم

اما من خودمو به كري زدم

دختر هندي كه تو تيندر باهاش مچ شدم هم منو دوست داشت اينو از كاراش فهميدم.

من خودمو به كوري زدم

ديدن محبت هاي بقيه اصلاً كار سختي نبود،

خنديدن به حرفا و كاراي بقيه هم اصلاً كار سختي نبود.

اما شنيدن و ديدن اين چيزا از سمت كسايي كه هيچ احساسي بهشون نداشتم سخت بود.

چت كردن با آدم هايي كه بود و نبودشون برام فرقي نداشت هم برام جذابيتي نداشت

اما بعد اين همه مدت، خوندن ايميل هاي قديمي بين مون هنوز هم برام جذابه.

ميبيني من براي بقيه كر و كور ام،

يه ادم سرد و بي احساس كه ذره اي اهميت در وجودش باقي نمونده.

اما تو.

هنوزم همون دلبري هستي كه حس ميكنم هيچكس بلد نيست  به قشنگي  تو بخنده.

متاسفانه ادم هايي شبيه من نه تنها فرصت دوباره اي ندارن

بلكه فرصت عاشق شدن رو از بقيه هم ميگيرن!


من بدون اینکه بفهمم بزرگ شدم. یه روز چشم هامو باز کردم و دیگه از دیدن پیامی دلم هری نریخت پایین! دیگه دلم نخواست اولین برف رو با کسی قدم بزنم یا حتی با کسی زیر برف قهوه ی داغ بخورم اونم تو اون هوای سرد زمستونی! دیگه خبری از تلفن زدن های طولانی نشد و از شنیدن جمله های عاشقانه دلم قرص نشد. دیگه خبری از رویا بافتن برای زندگی اینده نشد. دیگه حتی کسی رو تو جمع و ضرب زندگی برای اینده جمع نبستم.

 

من بعد روزهای پاییز تبدیل شدن به رویا های دست نخورده از بودن های دو نفره.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمان در منزل